گفت
ببینم ، جایی جنگ شده ؟
گفتم چطور ؟
گفت
خودم دیدم قطارها پُر میروند و خالی برمیگردند
گفتم جنگ انسانها را به اشیا تبدیل میکند
سربازهایی که با واگنهای مسافری میروند ، با واگنهای باری برمیگردند
آنها سربه راهند ، مثل قطار
آنها فقط بلدند اگر معشوقهای دارند او را از پنجرهی قطار ببوسند و بروند
میخندید
گفت پدرت همین را هم بلد نبود
گفتم حالا که میرفت ای کاش با قطار اسباببازی رفته بود
قطارهای اسباببازی به مراتب از قطارهای واقعی باشعورترند
هیچ کس را به هیچ جنگی نمیبرند
مدام به جای اولشان برمیگردند ،
مدام کاری میکنند آدمهایی که رفتهاند، آدمهای در حال برگشتن باشند
گفت قطارهایی که مقصدشان جنگ است، مارهای خطرناکی هستند
آنهمه انسان را یکجا میبلعند و میروند،
در جایی هضم میکنند،
برمیگردند و بقایای هضم نشده را بالا میآورند.
گفتم اختراع قطار از اول هم اشتباه بوده
یک اتوموبیل میتواند تنها چند پدر را با خودش ببرد،
یک اتوبوس چندین پدر،
اما یک قطار میتواند از شهری کوچک ، یتیمخانهای بزرگ بسازد
بلند شد یکی از قابعکسهای روی دیوار را صاف کرد
گفت این قاب عکسها کنار هم بهترین قطار دنیا را ساختهاند
قطاری که همیشه هیچ جا نمیرود و از تک تک پنجرههایش او لبخند میزند
گفتم،
...
گفت،
...
گفتم، گفت،
گفتم، گفت، گفتم گفت گفتم گفت گفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتگفتمگفتگفتمگفتگفتم گفت گفتم گفت گفتم، گفت،
گفتم، گفت،
گفتم،
...
گفت،
...
مقابلش ایستادم
در چشمهایش زل زدم
پشت کردم بروم
اما باز در چشمهایش زل زده بودم
مثل قطار شهری که سری دارد برای رفتن ، سری برای بازگشتن
همان قطار، که چه برود چه بیاید در چشمهایت زل میزند
...
کیانوش خانمحمدی
..................................................................
پ . ن :
اما یک قطار میتواند از شهری کوچک ، یتیمخانهای بزرگ بسازد